به امید دیدار
من از قصه زندگی نمی ترسم
من از بی تو بودن می ترسم!
به یاد تو زیستن وتنها از خاطرات
گذشته تغذیه کردن می ترسم
ای بهار زندگی ام!اکنون که قلبم
مالامال از غم زندگیست!اکنون که
پاهایم توان راه رفتن ندارد برگرد..
باز هم ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را
باز هم اغوش گرمت را به سویم بگشا!باز هم
شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده!
بگذار در اغوشت ارامش را بدست اورم
بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم
از همه دردها خسته شده.این را بدان که با
امدنت غم برای همیشه مرا ترک خواهد کرد
پس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
عبدلله امیری